امروز که با سربلندی به حس حرمان دست یافته ام اعلام می کنم که من عاشق نیستم ... شاید هم لایق نیستم ... من نمی دانستم که عقاب بودن تا این اندازه سخت است ... والا از همان اول کوه میشدم ! نمی دانم شاید من در اشتباه باشم .. اما همین را حس کرده ام که سهم من این نیست ... چشمهایم از تب می سوزند و بالهای بلند مرا چیده اند ... دیگر عقاب نمی تواند پرواز کند ... کاش از ازل تنها بودم ... کاش نمی دانستم معنای آزادی چیست ... کاش خورشید را ندیده بودم که تاریک اینقدر مرا رنج دهد ... کاش چشمهای خندان تو را لمس نگرده بودم .. برای امپراطور دشت طلایی هم مبارزه سختی بود ... اما دیگر تمام شد .. نمی دانم بالهایم دوباره رشد خواهند کرد...
پرها همیشه باز نمیشوند شاید معجزه ای شده!
یا بشود؟!!!!!!!!!!